کد خبر: ۱۰۳۶۴
۲۶ مهر ۱۴۰۴ - ۱۴:۰۰
دانش‌آموز شهید اسحاق عباسی به بلبل خمینی معروف بود

دانش‌آموز شهید اسحاق عباسی به بلبل خمینی معروف بود

دوستان و آشنایان اسحاق عباسی را به نام عیسی می‌شناختند او صدای خوبی داشت و دوسال مداح مراسم مسجد محله طرق بود. او بین برخی ساکنان محله، به بلبل خمینی معروف بود.  

دوساله که بود، پدرش فوت کرد و نگهداری از او و برادر چهل‌روزه و خواهر دوازده‌ساله و دو برادر دیگرش که دوره نوجوانی را می‌گذراندند، بر دوش زنانه مادر افتاد. 

سال‌۱۳۵۰ در محله‌ای که رونق چندانی نداشت، نگهداری از چند کودک، کار سختی بود. خواهر بزرگ‌تر و برادران دیگرش ازدواج کرده بودند. مادر باید برای تامین هزینه‌های زندگی کار می‌کرد.

ساعت اداری در اداره کشاورزی که در محله طرق بود، کار می‌کرد و عصر‌ها تا شب نیز به نظافت منازل مشغول بود و شب‌ها فقط می‌توانست خستگی‌اش را در خانه رفع کند تا برای یک‌روز کاری دیگر، توان داشته باشد، با این حال، سعی می‌کرد فرزندانش از محبت مادرانه محروم نشوند. 

خواهر بزرگ‌ترش به نام فاطمه وقتی این وضعیت را دید، شد مادر دوم بچه‌ها و اسحاق دوساله و موسای چهارماهه شدند هم‌بازی دختر سه‌ماهه‌اش. اسحاق کم‌کم بزرگ شد و سنش به ایام جبهه و جنگ رسید.

سال اول متوسطه چندماهی در رشته اقتصاد، در دبیرستان خوش‌نیت، درس خواند ولی دلش هوای جبهه داشت. از زمانی که امام‌خمینی اعلام کرده بود نیاز به نیرو دارند، دل توی دلش نبود و هوای پریدن داشت و دوسال طول کشید تا مادر راضی به رفتنش شد. راضی به رفتن شهید اسحاق عباسی که میان دوست و آشنا به عیسی می‌شناختندش.  

 

۲ سال در انتظار رضایت

برای رفتن به جبهه همه راه‌ها را امتحان کرده بود. دوسال تلاش کرد تا رضایت مادر را جلب کند و راهی میدان نبرد شود. از هرکس که می‌شناخت، کمک می‌گرفت تا واسطه او و مادر شود. خواهر، برادرهایش و... حتی شناسنامه‌اش را دست‌کاری کرد ولی فایده‌ای نداشت.

هرروز به روشی متفاوت با مادر صحبت می‌کرد. مادر می‌گفت: «تو هنوز خیلی کوچک هستی و جثه بزرگی نداری، ضمن اینکه دو برادر دیگرت در جبهه هستند و نیازی نیست تو بروی.»

شاید اینها همه بهانه بود؛ چراکه مادر بیش از این، تحمل دلتنگی و دوری فرزندش را نداشت، اما عیسای مادر، تصمیمش را گرفته و راه روشنش را انتخاب کرده بود. می‌دانست تیر خلاصی را باید خواهر بزرگ‌ترش بزند. او می‌توانست مادر را راضی کند. ایام محرم و عزاداری امام‌حسین (ع) بود.

خواهر و مادر از مجلس روضه برمی‌گشتند. عیسی نزد فاطمه، خواهر بزرگ‌ترش رفت و بدون هیچ مقدمه‌ای گفت: «این روضه‌هایی که شما می‌روید، قبول نیست؛ فردای قیامت، شما که این همه به پای مصیبت امام‌حسین (ع) اشک می‌ریزید، چه جوابی برایش دارید وقتی امام حاضر نیاز به یاری دارد؟ اگر نگذارید من به جبهه بروم، چه جوابی برای درد‌های حضرت زینب (س) دارید؟»

فاطمه می‌گوید: «حرف‌هایش را که زد، رفت ولی به‌قدری دلم را سوزاند که همان لحظه شروع کردم به گریه کردن. بعد از چنددقیقه دوباره پیش من آمد و این‌بار با صدای نرم و مهربانی گفت: من این حرف‌ها را نزدم که شما گریه کنید؛ گفتم تا مادر را راضی کنید. شما می‌توانی؛ چراکه مادر حرف شما را قبول دارد» و درنهایت فاطمه، واسطه مادر و برادر شد.  

 

پول بیت‌المال را استفاده کرده‌ام و باید به جبهه بروم

مادر که راضی می‌شود، اسحاق برای شرکت در دوره آموزشی ثبت‌نام می‌کند و در منطقه مزدوران که در جاده سرخس قرار داشت و مربوط به تیپ ویژه شهدای خراسان بود، شرکت می‌کند. یک‌ماه و ۱۵ روز از بهار ۱۳۶۴ را آموزش جنگی می‌بیند و دوباره برمی‌گردد به خانه.

مرحله دوم کسب رضایت مادر، شروع می‌شود. از زمان حضورش تا زمانی که راهی جبهه می‌شود، حدود ۶ ماه طول می‌کشد.

اسحاق به مادر می‌گوید: «من پول بیت‌المال را استفاده کرده‌ام و باید به جبهه بروم. اگر شما اجازه ندهید، چطور می‌خواهید جواب بدهید؟ جواب هزینه‌هایی که برای من شده» و دوباره با وساطت خواهر و برادرها، مادر راضی به اولین اعزام فرزندش می‌شود ولی نمی‌داند این اولین اعزام، همان آخرین است.  

 

دانش‌آموز، اسحاق عباسی که در عملیات والفجر ۸ با خمپاره به شهادت رسید

 

خواهری که جنازه برادر را قبل از شهادت می‌بیند

اوایل دی‌ماه است و قرار است ۷ هزار نیروی تازه‌نفس به جبهه‌ها اعزام شوند. ابتدای ساعی ۴۵ اتوبوسی منتظر بچه‌هاست. اهالی خانه مشغول خداحافظی و دیده‌بوسی با برادرشان هستند و همان لحظه، آخرین عکس دیدار گرفته می‌شود و در قاب لحظه‌ها به یادگار می‌ماند.

همه برای بدرقه اسحاق آمده‌اند. اتوبوس قرار است به پادگانی که ابتدای فدائیان اسلام است، برود و از آنجا، مردم این ۷ هزار نفر را تا حرم همراهی کنند و بعد راهی مناطق جنگی شوند. کنیز برایمان از صحنه‌ای می‌گوید که باورش این روز‌ها برای ما کمی سخت است.

او می‌گوید: «تا فلکه آب (میدان بسیج مستضعفین) عیسی را همراهی کردم و بارهاوبار‌ها او را بوسیدم. به‌خاطر بچه‌های کوچکی که در منزل داشتم، باید برمی‌گشتم و برادرم نیز همین را از من می‌خواست. از عیسی خداحافظی کردم و چندقدمی دور شدم، ولی احساس کردم هنوز از بوسیدنش سیر نشده‌ام.

برگشتم و صدایش زدم و گفتم: دلم می‌خواهد زیر گلویت را بوسه بزنم. عیسی نیز سرش را کمی بالا گرفت و گفت: بفرما!

او هم مرا بوسید و از هم خداحافظی کردیم. همان لحظه سرم را به سمت حرم امام‌رضا (ع) چرخاندم و گفتم: به شما سپردمش. لحظه‌ای، عیسی را بی‌سرودست و در تابوت و خونین دیدم!

بعد از آن طاقت نیاوردم و دندان به لب گرفتم و تا زمانی که به خانه رسیدم، گریه می‌کردم. زمانی که عیسی را به معراج آوردند، به‌خاطر وضعیت جراحاتی که داشت، ابتدا اجازه نمی‌دادند او را ببینیم، درحالی‌که من از مدت‌ها قبل آماده چنین لحظه‌ای بودم و به آن شخص گفتم: ما که بالاتر از حضرت زینب (س) نیستیم.»  

 

عملیاتی پر از شهادت و اسارت و جراحت 

یکی از دوستان هم‌محله‌ای اسحاق می‌گوید: «او در گردان خط‌شکن قرار گرفت؛ گردانی که باید جلوتر از همه نیرو‌ها قرار بگیرد و تمام دوره‌های آموزشی آبی و خاکی را بگذراند؛ به همین خاطر در محله باختران، غواصی را آموزش دید.»

مهدی برایمان از آخرین دیدارش با شهید می‌گوید؛ یعنی چهار روز قبل از شهادت او. زمانی که خود، در یکی دیگر از منطقه‌های جنگی حضور داشت و اسحاق مشغول آماده شدن برای شرکت در عملیات والفجر ۸ بود؛ عملیاتی که به گفته فرماندهان، بازگشتی در آن نبود.

مهدی در نقطه‌ای دور از محل عملیات به‌سراغ برادر می‌رود. اسحاق برایش تعریف می‌کند: «ما الان در حال تمرین شبه‌عملیات‌ها هستیم؛ یعنی دشمنی فرضی و جنگیدن با همان مقیاس و نکاتی که می‌تواند در عملیات والفجر ۸ اتفاق افتد.

بعد از هر تمرین، به بچه‌ها ۲۴ ساعت مرخصی شهری می‌دهند؛ به این دلیل فرماندهان گفته‌اند هرکس به اندازه دانه جویی در دنیا امید دارد و دل‌بسته است، می‌تواند برگردد.» اسحاق از ریزش نیرو‌ها گفت و اینکه در هرمرخصی چندنفری کم می‌شدند.

عملیات به‌قدری سنگین و مهم بود که تمام نیرو‌ها را برای شهادت و اسارت و جراحت آماده کرده بودند. همه می‌دانستند که بازگشت از این عملیات، فقط یک‌درصد امکان دارد، با این حال اسحاق شانزده‌ساله که ۴۵ کیلو بیشتر نداشت، مردانه آماده رزم بود.

مهدی این را از چشمان برادر فهمید. تنها حسرتش در آن لحظه این است که چرا خودداری کرد و حرف دل با او نزد و حلالیت از برادر نطلبید. مهدی می‌گوید: «من بار‌ها به جبهه رفتم و هربار می‌خواستم وصیت‌نامه‌ام را بنویسم، موفق نشدم ولی عیسی همان مرتبه اول، بدون اینکه ما بفهمیم، آن را نوشته بود.» 

 

حنابندان شهادت

نیرو‌ها نماز مغرب‌وعشا را خوانده‌اند و خود را برای لحظه‌ای که مدت‌هاست منتظرش بودند، آماده می‌کنند. نیرو‌هایی که اخلاصشان آزموده شده و در این عملیات، فقط کسانی حضور دارند که در آرزوی شهادتند. همه در یک سنگر جمع شده‌اند تا در مراسم شروع عملیات شرکت کنند.

مداح، با شوروحالی وصف‌نشدنی، مراسم را شروع می‌کند و همه اشک می‌ریزند؛ اشکی از سر شوق وصال. جنس این اشک با شب‌های پیشین متفاوت است و بوی خدا می‌دهد؛ بویی که این روز‌ها کمتر به مشام ما می‌رسد.

بعد از مراسم دعا، ظرفی پر از حنای آماده بین بچه‌ها تقسیم می‌شود. اسحاق با شوق فراوان کمی حنا بر کف دست‌هایش می‌گذارد. یکی از دوستانش حنا دوست ندارد. اسحاق می‌گوید: «این را باید حتما استفاده کنی. این، حنای شهادت است.» 

شب عملیات که می‌شود، با ماژیک بزرگی، اسمش را روی شلوار و پیراهنش می‌نویسد

 

می‌خواهم جنازه‌ام با جنازه عراقی‌ها یکی نشود

انگار می‌دانست قرعه شهادت به نامش افتاده است و قرار است به آرزویش برسد و مانند یار وفادار امام‌حسین (ع)، بی‌سرودست کشته شود... برادرش شلواری پلنگی داشت که یکی از اقوام برایش هدیه آورده بود.

زمانی که می‌خواست اعزام شود، اصرار داشت در این سفر همان را بپوشد. یک بلوز خاکی که همه رزمنده‌ها به تن داشتند و شلواری رنگارنگ را که متفاوت بود، به تن کرد و در عملیات هم همان‌ها را پوشیده بود.

شب عملیات که می‌شود، با ماژیک بزرگی، اسمش را روی شلوار و پیراهنش می‌نویسد. یکی از دوستانش می‌گوید: «عملیات تمام شود، ما به مشهد برمی‌گردیم و جز همین لباس، لباس دیگری نداریم» و او با همان صداقت کودکانه‌اش می‌گوید: «تا مرا بشناسند، من شهید شده‌ام و جنازه‌ام سر ندارد. می‌خواهم جنازه‌ام با جنازه عراقی‌ها یکی نشود.»

پیش از رفتنش نیز وصیت‌نامه‌اش را در دوصفحه تنظیم می‌کند و به نزدیک‌ترین دوستش می‌سپارد تا بعد از شهادت، به دست خانواده‌اش برساند، حتی گردو‌ها و مغز‌های میوه‌ای که مادر برایش سفارشی آماده کرده بود تا آذوقه سفرش سازد، با دوستانش تقسیم می‌کند و فقط یک مشت برای خود باقی می‌ماند.

همان شب سرنوشت‌ساز، بعد از نماز مغرب‌وعشا گوشه‌ای از چادر می‌نشیند و گردو‌ها را مغز می‌کند که یکی از دوستان هم‌رزمش می‌گوید: «اسحاق! ما ممکن است در عملیات، چندروزی در دشت و صحرا تنها باشیم. اینها را برای آن زمان ذخیره کن.»

اسحاق شانزده‌ساله نگاهی از سر مهربانی به دوستش می‌کند و می‌گوید: «من در چه خیالم و فلک در چه خیال! اینها را مادرم به من داده تا بخورم، امشب وقت خوردنش است.» 

 

خمپاره‌ای که سر و دست را از بین برد

بالاخره بعد از مدت‌ها انتظار، لحظه شروع عملیات والفجر ۸ فرامی‌رسد. در این عملیات برای گمراه کردن نیرو‌های دشمن، چند گروه ایذایی نیز حضور دارند تا دشمن، سرگرم جنگ با آنها شود و نیرو‌های اصلی به اهداف خود در این عملیات دست پیدا کنند.

اسحاق در یکی از این گروه‌های ایذایی به نام فلق، به‌عنوان خط‌شکن حضور دارد؛ مهدی به نقل از یکی از هم‌رزمانش می‌گوید: «او همراه یکی از مسئولان عملیات که برای بازماندگان مشخص نبود کیست، پشت خاکریز‌های خط مقدم حضور دارند.

دشمن تیری به سوی آنها پرتاب می‌کند و این مسئول، زخمی می‌شود و جلوی خاکریزی که سمت نیرو‌های دشمن قرار دارد، می‌افتد. اسحاق به سمت او می‌رود و او را با همان جثه کوچکش کشان‌کشان به سوی دیگر خاکریز می‌برد تا از تیررس دشمن خارج شود.

اسحاق به بالای خاکریز می‌رسد و موفق به انتقال مجروح می‌شود ولی در همان حال خمپاره دشمن به سوی او پرتاب می‌شود و گلوله آن، سر و یک دستش را با خود می‌برد، به‌طوری‌که سرش از گردن و دستش از کتف جدا می‌شود. شدت خمپاره تا حدی بوده که دست دیگرش نیز از پوست آویزان می‌شود و با همان حال به معراج شهدای مشهد منتقلش می‌کنند.»

 

دانش‌آموز، اسحاق عباسی که در عملیات والفجر ۸ با خمپاره به شهادت رسید

 

پرواز تا بلندای آسمان در ۲۱ بهمن ۱۳۶۴

اسحاق در ۲۱ بهمن ۱۳۶۴ به آرزوش رسید و عشقش به امام‌حسین (ع)، باعث شد او نیز شبیه کشته‌های کربلا در منطقه اروندرود به شهادت برسد و با تنی بی‌سر، نزد خانواده بازگردد. صبوری می‌خواهد دیدن جنازه شانزده‌ساله‌ای که سر و دست ندارد و غرق خون است.

این را هیچ‌کس نمی‌فهمد جز عزیزانش؛ جز مادری که فرزندش را به یتیمی بزرگ کرد و خواهری که محبت برادرانه را حس کرده و برادری که حضور مردانه برادرش را در خانه می‌دید. در آخرین روز‌های بهمن ۱۳۶۴ علاوه بر شهید اسحاق عباسی، پیکر پاک ۸۶ شهید دیگر نیز در معراج بود و به خاک آسمانی سپرده شد.

کنیز عباسی می‌گوید: «من سوادی نداشتم و ندارم. هفتمِ عیسی و ۸۶ شهید دیگر در بهشت رضا (ع) مراسمی برگزار شده بود. من به داماد برادرم گفتم: میکروفون را به من بده تا سخنرانی کنم. او گفت: ولی شما که سواد ندارید و نمی‌توانید.»

با اصرار‌های فراوان خواهر شهید، او در جایگاه مراسم ایستاد و آن‌چنان از شهادت و برادر گفت که صدای ا... اکبر‌های مردم به نشانه تشویق بلند شد و آنها که کنیز را می‌شناختند، با حیرت به او نگاه می‌کردند.

در پایان سخنرانی نیز شعری بداهه در وصف برادر به ذهنش رسید؛ «ای شهیدم،‌ای عزیزم، تازه‌خونین پرپرم/‌ای عزیزم! تازه‌داماد جوان بی‌سرم/ من برایت رخت شادی دوخته بودم/ تا بیایی این رخت شادی را بپوشم بر تنت/ رخت شادی را به توی حجله دامادی‌ات/ مظلوم بی‌سر در کنار همسرت/‌ای فلک! روحیت سیاه تا کور شود چشمان آن صدام یزید/ تا ببیند خواهر صدام‌یزید/ این‌چنین داغی ببیند خواهرش.»   

 

بین ساکنان محله به بلبل خمینی معروف بود

ویژگی‌های اسحاق فقط به شجاعت و دلاوری‌های رزمانه‌اش خلاصه نمی‌شود. او در غیاب مادرش، به کار‌های منزل رسیدگی می‌کرد؛ از قبیل آشپزی، جاروی اتاق‌ها، گردگیری و تعمیر کار‌های جزئی منزل مثل نصب شیشه شکسته و... آن‌وقت‌ها، چون گاز در طرق نبود، ساکنان محله باید به ابتدای ساعی ۴۵ می‌رفتند و کپسول‌های گاز خود را پرمی‌کردند.

اسحاق در غیاب مادرش، به کار‌های منزل رسیدگی می‌کرد؛ از قبیل آشپزی، گردگیری و تعمیر کار‌های جزئی منزل

بیشتر همسایه‌ها برای این کار از فُرغون استفاده می‌کردند ولی اسحاق در این کار به مادر کمک می‌کرد و کپسول‌های سنگین را بر دوش نحیفش می‌گذاشت.

همچنین در مدرسه، در درس و ورزش الگوی بچه‌ها بود و تجربه کشتی روی تشک ورزشی را در مسابقات کسب کرده بود و گاهی با برخی دوستانش به زورخانه می‌رفتند.

اسحاق اهل هنر هم بود و تابلو‌های نقاشی‌اش روی شیشه، در منزل تمام خویشاوندان تا مدت‌ها به یادگار مانده بود. همچنین صدای خوبی داشت و دوسال مداح مراسم مسجد محله بود. او بین برخی ساکنان محله، به بلبل خمینی معروف بود.  

 

آخرین نامه

غلامرضا زراعت‌کار که نظامی است و در سپاه خدمت می‌کند و مقام سرگردی دارد، همان کسی است که شهید، وصیت‌نامه‌اش را به او می‌سپارد. همان‌که سه سال در دوره راهنمایی، هم‌کلاسی بودند.

زراعت‌کار ماجرای دریافت وصیت‌نامه را این‌طور بازگو می‌کند: «ما در مدرسه راهنمایی عطاملک جوینی با هم درس می‌خواندیم ولی در دبیرستان از هم جدا شدیم. وقتی او رفت به جبهه، چندین نامه برایم فرستاد. یکی از آن نامه‌ها که آخرینش بود، پرحجم‌تر از نامه‌های قبلی بود.

وقتی آن را باز کردم، نوشته بود این وصیت‌نامه، نزد تو امانت است. اگر بازگشتم که هیچ، ولی اگر شهید شدم، آن را به دست خانواده‌ام برسان.» زراعت‌کار وقتی متوجه محتوای نامه می‌شود، از فرط ناراحتی آن را پاره می‌کند و تنها وصیت‌نامه را نگه می‌دارد؛ البته بعد از اینکه خبر شهادت اسحاق به او می‌رسد، با خود می‌گوید: «چه اشتباهی کردم! کاش آن دست‌خط را پاره نمی‌کردم!»


* این گزارش سه شنبه، ۱۲ آبان ۹۴ در شماره ۱۶۸ شهرآرامحله منطقه ۷ چاپ شده است.  

آوا و نمــــــای شهر
03:04
03:44